دسته گل

پیرمردی لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود.دختری جوان ,  روبروی او , چشم از گلها برنمیداشت.وقتی به ایستگاه اتوبوس رسیدند , پیرمرد بلند شد و دسته گل را به دختر جوان داد و گفت : " می دانم که از این گلها خوشت آمده. به زنم میگویم که دادمشان به تو.او هم حتما خوشحال خواهد شد." دختر جوان دسته گل را گرفت به پیر مرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین میرفت و وارد قبرستان کوچک شهر میشد!

عشق خفته

نظرات 2 + ارسال نظر
سحر دوشنبه 16 بهمن 1385 ساعت 04:01 http://www.bargnevesht.blogsky.com

از داستان های این فرمی خوشم میاد !آدمو غافلگیر میکنه !

طاها پنج‌شنبه 19 بهمن 1385 ساعت 10:13

مرسی.قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد