داستان ایکس

حسابدار را کسی نمی دید. خدا می داند کجا رفته بود. قلم بغل کاغذ افتاده بود. روی سطری از کاغذ یک و منهای یک سخت با هم در افتاده بودند. ایکسی هم همان بغل ایستاده بود. منهای یک دلخور روی سطر نشسته بود و دستهایش را گذاشته بود روی منهایش. یک، قبراق و سر حال رو کرد به منهای یک و گفت:"اینور صفر و اونور صفر یک چیز روانیه. اگه اینو متوجه بشی اینطوری ماتم نمی گیری".منهای یک که کاملاً کفری بود گفت:"تو صفرو ممکنه ببینی اما معنی اونو فراموش کردی. هرکه خرش از صفر می گذره پشت سرشو نگاه نمیکنه. عدد حسابی!!! تو دستتو دراز بکنی می خوره به دمب دو، ذوق می کنی. این ذوق، این به سمت امید بودن، در من نیست. من از لحاظ موقعیت قابل مقایسه با تو نیستم اما با تو تشابهی دارم اسمی و شکلی برای همین خیلی ها فکر می کنند من هم عددی هستم"!یک خندید و گفت:"بعله که هستی".منهای یک داد زد:"ولی زیر صفرم، هستیِ زیر صفر و بالای صفر از یک جنس نیستند".یک گفت: "تو هم دستتو دراز کنی... منهای یک حرفش را قطع کرد و گفت:"می رسد به دایره ی صفر، به محدوده ی نیستی! به هیچ. من رو به صفر دارم، حرفهای من می خورد به صفر و می افتد جلوم!".
ناگهان حسابدار برگشت. یک و منهای یک هرکدام سرجای خود ایستادند. حسابدار قلم را برداشت نگاهی به آخرین سطر محاسباتش کرد، خطی روی یک و سپس روی منهای یک کشید و پایین صفحه نوشت:ایکس مساوی است با صفر!!!!!!یک و منهای یک زیر سنگینی خطی که دستی بر آنها کشیده بود اسیر شده بودند. یک جر و بحثش را با منهای یک فراموش کرد و با تعجب پرسید:"با اینکه من بودم چرا ایکس مساوی صفر شد"؟???!

منبع

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد