سلام!
یه ۴شنبه سوری دیگه همراه با خاطراتش اومد و البته رفت فردا هم سال نو از راه میرسه . همیشه چند روز مونده به سال تحویل احساس خوبی بهم دست میده . وقتی به درختها و مناظر درو وبرم مثلا توی شهرک خودمون نگاه میکنم که این روزها همه سرسبز شدن و زمین هم سبز شده یا مثلا گلهای بهاری شکوفه دادن این احساسم بیشتر هم میشه . چهارشنبه سوری امسال رو براتون تعریف کنم . برخلاف چند سال اخیر که ۴شنبه سوری تهران بودم امسال گرگان بودم , خب خونمون گرگانه !! ساعت ۷-۸ بود با دوستم داشتیم میرفتیم جایی که همیشه ۴شنبه سوری اونجا برگزار میشه . یه کم که دیدم شلوغ شد رفتم توی یه کوچه که ماشین رو پارک کنم تا یه موقع مارو به همراه ماشین گرامی به رحمت ایزدی نفرستن !!! از توی کوچه که خواستیم بیاییم بیرون از چپ و راستمون صدای بومب بومب میومد بطوریکه نمیشد از کوچه رفت بیرون ! تازه فهمیدیم که اونجایی که فکر میکردم خیلی امنه برعکس شلوغ ترین مکان بود ! خلاصه دل رو به دریا زدیم و دوان دوان رفتیم از کوچه بیرون به سمت جاهای خلوت تر و احیانا امنتر . خدا رو شکر امسال هم زنده از مراسم در رفتم فقط یه چیزی جلوم ترکید که پوکش خورد به دستم و اینقدر محکم خورد و اینقدر دستم درد گرفت که به خودم گفتم کاپشنم الان ترکیده ولی باز هم خدارو شکر کاپشنم سالم موند :D ! اصلا اون موقع نگران دستم نبودم :)) سال پیش هم یکی از همین پوکه ها خورده بود به صورتم ! اون موقع ولی از ترس گلاب به روتون پشمام ریخته بود !!! یه کم دیگه اینور تر میخورد ....... ! سال قبلترش هم که یه آقا پلیس مهربون درست بهمون مهربونی ای که تو کتابای دبستان توصیف شده فقط به هیکل امیر قطر و بهمراه تجهیزات کامل با باتوم افتاده بود دنبالم میخواست منو بزنه :)) خلاصه برسم به جای بده ماجرای ۴شنبه سوری امسالمون که باز هم یه آقا پلیس مهربون دیگه اومد و دوربینم رو از من گرفت !!!!! و برد پیش یه آقایی که بعدا فهمیدم فرمانده انتظامی استان بوده ! خلاصه هی من میگفتم چیه مگه عکس گرفتن جرمه یارو میگفت باید عکسها بررسی بشه ! منم کلید کرده بودم روش میگفتم خب بررسی کن بده میخوام برم ! دوستمم از اون طرف به من میگفت نیما یه کم مهربانانه تر صحبت کن ! ولی خب دلیلی نمیدیدم که مهربانانه تر صحبت کنم ! کلا کسانی که احترام نمیزارند ارزش احترام گذاشتن هم ندارن ! خلاصه دوربین رو قرار شد فردا صبحش بعد از بررسی برم بگیرم !
بعد از این ماجرا منو دوستم رفتیم به سمت بالاتر (جاده نهار خوران
گرگان) اونجا هم مراسم آتیش بازی برقرار بود به شکل خیلی بهتر و ایمنتر !
بیشتر خونواده ها بودن و از پلیسها هم خبری نبود ! کمی هم اونجا بودیم و
بعدش رفتیم کافه یکی از دوستانمون (ها من برم صبحونه بخورم بقیش رو بعدا
میگم :D ) کجا بودیم ؟! آها داشتم میگفتم که رفتیم و بعد از صرف کمی
قلیون من دستشوییم
گرفت . برادران و خواهران روز بد نبینید ! من رفتم توی wc ولی بعد اتمام
کار فهمیدم که لوله آب ترکیده و آب قطع شده =))))) !!!! حالا خر بیار
باقالی بار کن !!!!!!! 4 ساعت اون تو بودم تا یکی بالاخره بیاد به داد ما
برسه ! بالاخره صاحب کافه یعنی بابای دوستم با یه آفتابه آب به دادم رسید
و منو از اون مهلکه نجات داد :)) من روم نمیشد از دستشویی بیام بیرون !
خیلی ضایع بود خب ! دل رو به دریا زدمن و اومدم بیرون فقط شانس آوردم که
دختری دیگه اونجا نبود و پسرا هم
اکثرا آشنا بودن ! دوستم با صاحب کافه یه کم رودرواسی داشت و میگفت روم
نمیشه جلوش قلیون بکشم به همین خاطر از اونجا رفتیم به طرف کافه بعدی ! یه
ساعتی هم اونجا بودیم . توی این یه ساعت من دوباره احساس کردم که
باید برم wc ! منتها اینبار خوب و دقیق شیرهای آب رو چک کردم تا ۲باره
خری نیاریم تا باقالی بار کنه :)) داشتیم برمیگشتیم پایین طرف خونه که
رسیدیم به میدان نهار خوران دیدیم که مراسم بزن و برقص راه انداختن و
نمیشد که ما اونا رو تنها بزاریم و خلاصه یه کم هم شاهد بزن وبرقص و البته
حرکات نمایشی ماشین ها بودیم و بعد راه افتادیم به طرف خونه !
صبح روز بعد من رفتم به مقر فرماندهی انتظامی استان تا دوربینم رو پس
بگیرم ! حالا بگذریم که چقدر خیابونها شلوغ بودن و خیابونها قفل شده بودن و من مجبور شدم قسمتی از
راه رو پیاده برم ! خلاصه اونجا که بودم جلسه ای داشت برگزار میشد منم
موندم تا جلسه تموم بشه . از حرفهایی که میزدن اینو فهمیدم که از ۲۹ اسفند تا ۶ فروردین یه
شیفته کاریه و از ۶ فروردین تا ۱۲ فروردین یه شیفت دیگه برای پلیسها و ۱۳
فروردین هم از ۷ صبح تا ۱۱ شب همه در آماده باش هستن ! یه حرف دیگه ای هم
که شنیدم سرهنگه میگفت این بود که " اینا جوونن باید تخلیه بشن , توی خارج
کامیون گوجه میارن به همدیگه پرتاب کنن گاو ول میکنن بین خودشون , اینا
اگه اینکارو نکنن از دیوار مردم میرن بالا " ! نمیردیم و یه پلیس حرف حساب
هم زد ! خلاصه بعد از جلسه جناب سرهنگه منو فرستاد اطلاعات !!!!! رفتیم
اونجا و دوربین رو تحویل گرفتم منتها همه عکسهاش پاک شده بود !! یارو هم
که میخواست دوربین رو به من بده به بهانه دادن رسید دریافت دوربین به من کل زندگینامه
منو نوشت :)) منم جبران کردم از توی همون اداره اطلاعات عکس گرفتم :D و
راهی خونه شدم !!! قصه ما به سر رسید آقا نیماهه به خونش رسید !
-------
از ته دل سالی سرشار از موفقیت و شادی رو برای همتون آرزومندم ! بای