به نام خدا
گفتم چی بنویسم چی بنویسم! آخرش به این نتیجه رسیدم که شرح وقایعی که امروز بر من گذشت رو برای شما تعریف کنم : حوالی ساعت ۲:۳۰ بود که صدای تلفن منو از خواب بیدار کرد.دوستم بود.میخواست یاد آوری کنه که ساعت ۴ باید بریم استخر! بااینکه من شنا بلد نیستم ولی چون برام مجانی تموم میشد قبول کرده بودم که بریم استخر!از قدیم گفتن:مفت باشه کوفت باشه!!! از جام بلند شدم و بعد از شستن دست و صورت و البته قضای حاجت! به پای کامپیوتر رفتم و وارد دنیای نت شدم و بعد از اندک مدتی عازم استخر گردیدم.بر طبق برنامه ساعت ۴ استخر بودیم .چون که شنا هم بلد نبودم فقط ورجه وورجه میکردم!!! البته یکی از دوستانم ۲-۳ جلسه ای به من آموزش شنا کردن رو داد و من هر موقع که استخر میرم به تمرین میپردازم تا شاید یه روزی شنا کردن یاد بگیرم! که حتما یاد میگیرم ! آخه جای تعجب داره که من شنا بلد نیستم. من که ۱۰ سال از عمرم رو انزلی بودم وکنار دریا بزرگ شدم و حتی خونه ی اولمون در ۱۵-۲۰ متری دریا بود( و آخر هم دریا زد و خرابش کرد!!!) .چند بار هم نزدیک بود غرق بشم!!!
بگذریم!ساعت ۵ که شد نیم ساعت زودتر از اینکه وقتمون تموم بشه از استخر در اومدم و رفتم باشگاه بدمینتون که چند سالیه رشته ی اولمه.تا ساعت ۶:۳۰ هم باشگاه بدمینتون بودم و ساعتم رو هم اونجا جا گذاشتم!!! بعدش رفتم به باشگاه بدنسازی!! البته بیشتر برای تفریح میرم بدنسازی و کمتر با وزنه جات!!! کار میکنم! و بیشتر حرکات ساده مثل دوچرخه زدن و پینگ پونگ!!! انجام میدم.چون وقت زیادی نداشتم سریع دوش گرفتم تا وقتی میرم مسجد بوی گند عرق ندم!رسیدیم به مسجد.۲ ساعت اول تو مسجد بیکار بودم و تنها کار قابل ذکری که کردم نوشیدن ۲ استکان چای بود!!!و بعد نوبت شام شد که به برکت شام جماعتی روانه ی مسجد شدن:))!! شاید شام خوردن در مسجد نوعی مفتخوری باشه ولی من به قصد مفت خوری نمیرم مسجد.به دعوت دوستم اونم بعد از چندین سال , امسال میرم مسجد. آخه من دور هم بودن مخصوصا با دوستانم رو دوست دارم!!.بعد از شام , حدودا ساعت بین ۱۰ تا ۱۲ بهترین ساعات امروزم بود چون همش در حال خندیدن بودیم! بعد از شام همه از مسجد رفتن و چند نفری بیشتر نموندیم.اونایی هم که مونده بودن از دست اندرکاران و میزبانان و... بودن که جمعا از تعدا انگشتهای پا بیشتر نمیشدیم !!! دوتا پسر شیطون هم که از خلوتی مسجد تا میتونستن ایتفاده کردن و مسجد رو به شهر بازی تبدیل کردن!یه دختر کوچولوی ۲-۳ ساله ی ناز هم با پدرش اومده بود! وای که شما نمیدونین من از دیدن این ۳ تا بچه چقدر لذت بردم !!!!!؟?!!! ساعت از ۱۱ گذشته بود.مسجد خیلی خلوت بود.اواخر دیگه صحبت ها و حرکاتشون آنچنان بیناموسی شده بود که نگو:)) و حتی کار به جایی رسید که یکیشون که اسمش هانی بود لپ تاپش رو روشن کرد(!!!!!!!!) و به همراه شیخ مسجد, "سید محمد" ملقب به "سیخ مجمد"=))(خیلی باحال بود.شیخ به این باحالی تاحالا ندیده بودم یا یادم نمیاد!) و چند نفر دیگه مشغول به دیدن عکسهای داخل لپ تاپ شدن.من چند تاییش رو بیشتر ندیدم که یکیش عکس یک دوجنسی بود!! و یکی هم .... !
ساعت ۱۲ شد و من و دوستام بعد از خوردن چند تا چایی و یک شکلات و یک پفکی که صاحبش خوابیده بود!برگشتیم منزل و این چنین یک روز از عمر من گذشت و دیگه هم بر نخواهد گشت!ای دریغا! بعد از رسیدن به خونه مستقیم اومدم پای کامپیوتر و چند دقیقه ای نگذشته بود که ییهوووووووو!! برق رفت و من بیچاره مجبور شدم به زیر چراغ گازی برم و در نوری کم شروع به نوشتن چرندیاتی کنم که شما خوندین!(انشالله که خوندین!) عکس سید محمد رو هم میزارم تا فیض ببرین!!!