صبح سرد زمستان

آخرین سیگارش را کشید.به تنه ی درخت تکیه داده بود و گرمای مطبوع آفتاب تنش را مورمور میکرد و چشمان روشنش را آزرده میکرد.نمی از برگ فرو ریخت.آسمان آبی تا بی کران ادامه داشت. ساعت هفت صبح بیست و هشتم نوامبر بود و هنوز کریسمس نیامده , سرما بیداد میکرد.پاهایش در کفش سرد و خیس کمی بی حس شده بود.به یاد خانه افتاد.سرش را به درخت تکیه داد و چشمانش را بست:پدر,مادر,مزرعه و نیز خواهر کوچکش,لوسی و بچه گربه هایش و مهمتر از همه , دختر همه ی عمرش , آنجلینا. اوه! کریسمس امسال چه خوش خواهد گذشت.چشمانش را باز کرد و به روبرو نگاه کرد:شش سرباز آماده با تفنگ در روبرویش ایستاده بودند.فرمانده فریاد زد:"گروهان!......آماده......هدف.......آتش!!!!!!!!!"